داستان اداره ستان قسمت هفدهم

قسمت هفدهم اداره ستان
Rate this post

داستان اداره ستان قسمت هفدهم

قسمت هفدهم:

پرویز نسبت به قوانین و مقررات به اندازه ای که بتواند گلیم خودش را از آب بکشد بیرون، آگاه بود ولی نمی شد با شرکت کلنجار رفت چون با توجه به توضیحاتی که در مورد امنیت شغلی داده شد حوصله دردسر نداشت. به محض این که کارگری می خواست چک و چانه بزند. شرکت به راحتی می تواند عذرش را بخواهد و آن وقت بیمه بیکاری بهشتی ترین وضعیتی است که در انتظار یک کارگری که زیاد بر روی حق و حقوقش بحث و جدل می کند انتظار را می  کشد.

سهیل گفت:

«راستش من طور دیگری نوشته بودم ولی دستور دادند که که قسمت هایی از قرارداد تغییر کند و آن تغییرات اعمال شده الان در حال امضا گرفتن است به نظرم به می رسد که همه امضاء کنیم و بعد اگر خواستیم مطالبه ای داشته باشیم به مرور انجام می دهیم.»

پرویز نمی دانست با این شناخت کمی که نسبت به طرف مقابل دارد به این زودی به حرف سهیل اعتماد کند یا خیر، این که قراردادی را امضاء کند که چنین شرایطی دارد و وقتی 4 سال گذشته یادش افتاد که شرایط سختی را همه همکاران تحمل کردند و 3 نفر دیگر شرایطی سخت تر از بقیه. به این نتیجه رسید که قرارداد را امضاء کند و برای چند موضوع فرعی آن پس از این که قرارداد و وضعیت شان نهایی شد مذاکره ای داشته باشند.

بعد از پرویز تنها کسی که از ریزه کاری این قرارداد سردرآورد و مجدداً سوالاتی از سهیل پرسید اصغر رحمتی بود و باقی افراد به سرعت قرارداد نخوانده را امضاء کردند و شرایط آن قدر سخت شده بود که از ترس معیشت شان حاضر بودند به هر قراردادی تن در دهند.

لازم و ملزوم بودن امنیت شغلی و معیشت همکاران شرکتی مانند اصغر و پرویز و دیگران باعث شده بود که نتوانند هیچ وقت چندان مشارکت دسته جمعی برای تحقق امیال صنفی شان داشته باشند. زیرا هر بار که درخواستی برای تجمع می دانند که بتوانند درخواست خود را به صورت جمعی پیگیری کنند و صدای خود را به نحوی به گوش مدیران و مسئولین برسانند با تجمع شان به شدت مخالفت می شد و به این ترتیب بود که کارگران از ترس وضعی معیشتی شان معمولاً گروه خاصی را برای پیگیری کارهایشان نداشتند و در چنین مواقعی نقش افرادی امثال پرویز و اصغر که هم مدافع حقوق خود و همکاران هستند و هم از قوانین حداقل هایی را می دانند و مثل آنها حقوق می گیرند مغتنم بود.

مینی بوس آبی رنگ که سقف کوتاهی و رنگ و روی آن رفته هم داشت جلوی سازمان منتظر کارگران بود تا بعد از یک ساعت از اتمام ساعت کاری اداری آنها را سوار کند. پرویز با عجله به سمت سرویس دوید و سوار شد. عباس تا پرویز را دید گفت:

«منفرد، ممنونم که قرارداد را بررسی کردی و گفتی که مشکلی نداره. ما که سردر نمیاریم. من همین طور رفتم امضاء کردم. فقط قبل از امضاء از اون پسره که نشسته بود اون جا فکر کنم گفتن اسمش سعیدیه پرسیدم که آقای پرویز منفرد امضاء کردن، گفت: آقای منفرد اولین نفر آمدن قرارداد را امضاء کردن و بعد هم اصغر رحمتی و دیگر همکاران.»

داستان اداره ستان قسمت هفدهم

سهیل نفر هشتم به منفرد زنگ زده بود ولی بین خودشان هماهنگ کرده بودند که اولین نفر پرویز برود و بعد باقی افراد برای امضاء بروند که اگر مشکلی بود پرویز قبلش بررسی های لازم را کرده باشد. الان هم نمی دانست چه بگوید، همه جزئیات را مطرح کند یا خیر؟ همین طور که عباس فلاحت پیشه صحبت می کرد تمام وقت به این فکر می کرد که صریح و شفاف همه مسائل را مطرح کند یا خیر.

تصمیم گرفت تلاطم وجودی همکارانی که خسته در سرویس نشسته اند را از بین نبرد و تمام همّ خود را درون ریخت و به عباس لبخندی زد که او هم کمی آرام گیرد و سوالات خود را ادامه ندهد. مینی بوس در پایین شهر از این خیابان به آن خیابان می رفت و در بعضی از خیابان های باریک به سختی می توانست حرکت کند.

بسیاری از کارکنان شرکتی با سرویس هایی که خودشان آنها را هماهنگ کرده بودند به منزل می رفتند زیرا وسیله شخصی که نداشتند و کسانی هم که موتورسیکلت داشتند نمی توانستند استفاده کنند زیرا موتور به علت بعد مسیر به نظر خطرناک می آمد معمولا دو یا سه مینی بوس در ساختمان مختلف و جاهای مختلف سازمان می ایستادند تا کارگران را سوار کند یکی از این مینی بوس ها که آبی رنگ بود کمی با بقیه فرق می کرد و علت تفاوت آن هم راننده آن بود. راننده ای عبوس و همیشه عصبانی که حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. معمولاً همکاران می ترسیدند که در ماشین سر و صدایی کنند و سابقه داشته است که قبلا چند باری واکنش نشان داده بود و می گفت:

– حواسم پرت می شود لطفا در مسیر کمتر صحبت کنید.

عباس هم یکی از ماموریت های الهی که خداوند بر گردن او نهاده بود این بود که در مسیر رفت و برگشت این بنده خدا را اذیت کند. گاهی شروع می کرد به خواندن و از دیگران می خواست که دست بزنند و حتی دو هفته گذشته راننده نگه داشت و از عباس خواست پیاده شود و او را تهدید کرد که دیگر سوارش نخواهد کرد و عباس هم مهارتهای خاصی که داشت از او خواست که آرامش خود را حفظ کند و از سر تقصیرات او بگذرد و  این بار هم به همین منوال عباس به علت امضاء شدن قراردادها شروع کردن که شعری بخواند و در اواسط شعر خواندن در قسمت جلویی که جای پای خارج شدن بود رفت ایستاد که بتواند تمام قد بایستد و همراه با خواندنش و دست زدن کارگران رقص دست و پا شکسته ای در حرکت انجام داد که لبخند را بر لب همه مسافران مینی بوس نشاند و راننده هم با عصبانیت برگشت و گفت:

– لا اله الا الله، هیچی نمیگم تو هم ادامه می دهی همین طوری، میشینی یا نه؟

عباس هم که در اوج مسخره بازی خودش به سر می برد گفت:

– اگر شاباش بدی میشینم و اگر بخواهی هم می توانم با هم باشیم.

این اولین باری که همه لبخندی بر لبان راننده می دیدند و او رویش را برگرداند و گفت:

– روتو بِرَم واقعاً!

داستان اداره ستان قسمت هفدهم

ادامه را دوشنبه هفته بعد می توانید دنبال کنید…

قسمت شانزدهم

2 نظر برای "داستان اداره ستان قسمت هفدهم" ارسال شده
  1. شمس گفت:

    در دروازه قلعه نوشته بود چهار پا خوب دو پا بد در وسط راه تا اتاق فرمانده نوشته بود چهار پا خوب دو پا هم خوب در اواخر راه نزدیک اتاق توشته بود چهار پایی که روی دو پا راه برود بهتر است. روی در اتاق نوشته بود ورود چهارپا ممنوع

    1. ممنوعیت در ذهن ماست و این که به شکل راه می رویم نتیجه تاملات ذهنی، حالا اگر پایی کم یا زیاد داریم را باید با تاملات فراوان خوب یا بد کنیم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *