هجرت از خیالستان

Rate this post

هجرت از خیالستان را می‌خواهم از جمع‌آوری کتاب‌ها و وسایلی که در حال انجام هستم توصیف کنم وسایلی که یک به یک آن‌ها را با ذوق به خیالستان کشانده‌ام.

جایی که واقعیت مماس با خیال می‌شود؛

جایی که طعم خیال در اوج خود قرار دارد؛

جایی که ذوق اندک من می‌جوشید و در قالب واژه به رشته تحریر جاری می‌شد؛

نام جایی را که در حال تخلیه‌اش هستم در دفترچه تلفن همراهم دفتر خیالستان گذاشته بودم.

خیالستان دقایقی از روزمره مرا رنگ می‌داد.

رنگی که از جنس بودن بود؛

رنگی که جدای تمام تراکنش‌های فردی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و… اصالتی عمیق داشت؛

اصالتی که به وجود بر می‌گشت؛

وجودی که سرشار از علاقه به نوشتن است؛

حالا باید از خیالستان هجرت کنم!

هجرت از خیالستان

اگر قرار بود بعد از خیالستان جای دیگری را به عنوان دفتر کار مستقل در مقصد انتخاب کنم شاید حس بهتری در مذاق من مزه مزه می‌شد؛ ولی چنین نیست.

شاید قرار است رشد بیشتری را تجربه کنم چون دیگر مکان مشخصی نخواهم داشت و مسافر خیال خواهم بود و شاید بیشتر باید شکسته تمرین کنم.

لذا حسی غریب مرا گرفته است و مدام مرا نهیب می‌زند که پس از خیالستان چه خواهد شد؟!

پس از خیالستان، غزل‌ها در کدام گوشه شهر زانوی غم بغل خواهند کرد و رمان‌ها در کدام کوچه دلواپسی، به بازیگوشی می‌پردازند. آیا بعد از خیالستان می‌توانم اثر دوم را به چاپ برسانم؟!

حس عمیقی از تنهایی در خیالستان طنین‌انداز شده است و خطوری در ذهنم تزریق شد که مدت‌ها مشغول نشخوار آن خواهم بود و آن تجربه‌ای است که دیر یا زود گریبان تنهایی‌ام را خواهد گرفت؛ تجربه‌ای که هیچ وقت عمق آن را متوجه نخواهم شد؛ حسی عمیق از سفر؛ سفری بی بازگشت؛ سفری مبهم با ماجراهایی مبهم‌تر؛ حس رفتن و همه‌ی همه چیز را رها کردن.

استعاره‌ای دیگر:

گوشه‌ای از دفتر، کنار وسایل، مرا به خود مشغول کرد. آنچه در جمع‌آوری وسایل خیالستان پنهان شده بود. تجهیزاتی را که به مرور تهیه کرده‌ام و کشان کشان با ذوق به خیالستان آورده‌ام. حال نمی‌دانم آنها را کجا بگذارم و هیچ جایی برای آنها ندارم؛ مانند همه متعلقاتی که در مدت عمر در حال تهیه آن هستم و هنگام سفر هیچ کدام به کارم نخواهد آمد. ولی به هر حال عمر را صرف آن کرده‌ام. اگر این حس کوچک هجرت از خیالستان این طور است آن حس سفر بی بازگشت چه فاجعه عظیمی است!!! چقدر باید بزرگ شوم تا بتوانم چنین حسی را در آینده هضم کنم. البته می‌دانم که نیاز چندانی هم به هضم نیست چون بالاخره به خوردم خواهند داد! حالا چه بزرگ شده باشم چه همچنان مثل الان خرد!

رفتن از خیالستان داستان تلخی است که گویا باید آن‌ را تجربه می‌کردم. داستانی که استعاره از تلخی ترک زندگی دارد. دنیایی که همه چیز آن را با ذوق فراهم کرده‌ام و حالا موقع رفتن، همه‌ی آن همه چیز دیگر برایم اضافه است. جمله‌ام مملو از حروف اضافه‌ای است که نه مبتدا دارد و نه خبر، نه فعل دارد نه فاعل!

و این استعاره‌ بهانه‌ای است تا تنهایی خود را در عالم وجود به خوبی درک کنم و این تنهایی نعمتی است که در عمق وجود غرق شوم شاید گوهری گرانبها به دست آوردم و شاید هم غرق و فانی شدم.

ماجرای رفتن آغاز داستان است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *