قسمت بیست و یکم داستان سریالی اداره ستان

داستان سریالی اداره ستان
Rate this post

قسمت بیست و یکم داستان سریالی اداره ستان

بعد از بدرقه پارسا در هنگام وارد شدن به خانه تلفن همراه پرویز به صدا درآمد محمدحسن روی صفحه گوشی را نگاه کرد و به پرویز گفت:

«نَیازی، این جا نوشته نَ یا زی.»

«نیازی بابا نه نَیازی. دوباره این زنگ زد! بذار حالا بعداً جوابش را می دم. ولش کن.»

ننه جان که  منتظر بود تا چای دومش سرد شود که بنوشد با مهربانی که همیشه در لحنش موج می زد گفت:

«خوب جواب مردم را بده اوقلوم. زنگ زده حتما کاری داره باهات.»

«ننه جان، صاحبخانه است. حالا بعدا بهش زنگ می زنم.»

«اجاره خونه عقب افتاده؟»

یک کم صداش را آرام تر کرد و گفت:

«من برای مراسم تدفین و تشییعم حدود پنج میلیون کنار گذاشتم. اگر کار گیر افتاده از اون برداریم بدیم فعلا اجاره تا بعدا که دستت اومد می ذاریم سرجاش. البته اون پول هم برای راحتی تو و بچه ها گذاشتم که اون روزها به سختی نیوفتید.»

«ای بابا، این چه حرفیه، ایشاالله صد سال دیگه زنده باشی ننه جان. اجاره را پرداخت کردم این برای کاری دیگه ای تماس می گیره. راستش مدتی است که گیر داده که می خوام خونه را بفروشم و به پولش نیاز دارم. من هم گفتم که سخته برای خانواده ی من که هی مشتری بیاد و بره و از طرفی هم املاکی سر کوچه که من را دید به من گفت که صاحبخانه می خواد خونه اش را بفروشه و از جهت قانونی هیچ اشکالی نیست و شما نمی توانید که مانع این کار بشید اگر همکاری کنید این روال سریع تر انجام میشه و صاحبخونه بعدی هم احتمال زیاد یا مستاجره که باید تاریخ اجاره خودش تمام بشه یا مالک جای دیگه س که باهاتون راه میاد تا تاریخ اتمام قراردادتون من هم گفتم که آخه یک ماه دیگه بیشتر نمونده تا اتمام قرارداد. خلاصه همه دارن فشار میارن. الان هم داشتم می اومد نگهبان دوباره گفت که مشتری ها آمدن و برگشتن.»

قسمت بیست و یکم داستان سریالی اداره ستان

«ننه جان من یه چیزی بگم این آخر عمری میشه نه نگی؟ این یه کار را انجام بده.»

«جانم ننه جان. شما امر بفرما.»

«بیا همین روزها کل اسباب و اثاثیه را جمع کنیم یه مدتی بریم خونه خودمون. درسته قدیمیه ولی هم باصفاست و هم بچه ها می تونند توی حیاط بازی کنند.»

قبلا هم ننه جان این پیشنهاد را به پرویز داده بود ولی هیچ وقت این قدر به جانش نشسته بود. خانه قدیمی زیبایی که خالی مانده است این ایام و هیچ کدام از فرزندان میلی به رفتن آن جا نداشتند. بعد از نیم ساعت که سه نفری مجددا نشسته بودند صحبت می کردند رستم نیازی تماس گرفت. پرویز این بار بلند شد و تلفن را برداشت و گفت:

«سلام جناب نیازی، احوال شما.»

«سلام جناب منفرد، ممنونم، شما خوب هستید. شما برای ما واقعا مستاجر کم دردسری بودید ولی واقعا شرمنده ام که بگم به پول اون خونه نیاز دارم و اگر هم راه حل دیگه ای داشتم حتما انجام می دادم. راستش یکی از دوستان که قبلا خونه را دیده فهمیده که گذاشتم برای فروش و الان خریداره. قبلا خونه را هم دیده.»

«به سلامتی، شما ظاهرا بریدید و دوختید خودتون. می خواهید تا صبح اثاث مون را جمع کنیم ببریم؟»

«من که جسارت نکردم خدمت شما!»

«من شنیدم که مستقلات زیادی دارید و الان هم که یک مغازه سوپری و از طرفی بازنشسته هم که هستید. همه اینها باعث نمیشه که یه کم فرصت به ما بدهید این همه فشار به من و خانواده ام نیارید؟»

«نمی دونم کی به شما گفته که من این دارایی ها را دارم ولی خوب هیچ وقت پیش دوستان و آشنایان اهل ناله نبودم. اگر الان هم دارم این طوری میگم واقعا برای تامین جهیزیه دخترم به پول نیاز دارم و از طرفی پول رهن هم می خواهند و داماد فعلا امکان تامین هزینه ها را ندارد.»

«اجازه بدهید کمی فکر کنم تا فردا خدمتتان خبر می دم.»


قسمت بیست و یکم داستان سریالی اداره ستان


صفار کریمی چند روزی است که به شیراز رفته و روز گذشته آخرین باری بود که مصطفی مستور تماس گرفت و او همچنان تماس او را بی پاسخ گذاشته و آتشفشانی که چند صبایی بود که درپوش آن را محکم بسته بود مجددا فعال شده است و تمرکز او را بسیار کاهش داده و نمی تواند بر روی کارهای فکری و توسعه ای که برای شرکت دارد وقت بگذارد.

برای کارهای ترخیص هم سعادت مامور شده است که مانند بارهای قبلی امور اداری مربوط را انجام دهد. همیشه با ماموریت او سعادت یار می شود و کارها به سامان می شود و این که چگونه می تواند این کارها را انجام دهد از مهارت های خاص صادق سعادت است.

امیر که همچنان تصمیم خود مبنی بر استقرار شرکت علیرغم مخالفت برخی از افراد در داخل سازمان و خارج از آن را پشتیبانی می کند دچار هزینه ها و فشارها زیادی شده است که این اواخر مجبور است آنها را متحمل شود تا در صورت نیاز مستندات نهایی خود را برای تصمیمش ارائه کند.

 مهتاب کنار پدر نشسته است و پدر پس از صحبت با تلفن همراه به مهتاب گفت:

«عجب دوره زمانه ای شده است. اولا که من این همه ملک و املاک ندارم ثانیا اگر هم داشته باشم آخه به تو چه مربوطه که همچین حرفی می زنی!»

«چی شده بابا؟ چرا این همه عصبانی هستی حالا.»

«چی بگم! مرتیکه که یکی دو ماهه اجازه نمیده مشتری بره و هنوز هم مشتری نتونستند املاکی ها پیدا کنند چون اجازه دیدن واحد را نمیده میگه اختیارش را دارم تا در اجاره ی منه. از طرفی هم حالا که یکی از رفقای قدیمی که خونه را قبلا دیده فهمیده که می خوام بفروشم گفته می خرم دوباره میگه تو که خونه و ملک زیاد داری و حقوق بازنشستگی هم داری چرا میگی می خوام خونه را بفروشم. اِ اِ اِ مردم چه چش سفید شدن!»

 «ببخشید بابا به خاطر جهیزیه مجبوری که خونه را بفروشی، نمی دونم چی بگم. از همه طرفه داره به شما فشار میاد. از یه طرف وضعیت سهیل و من که نمی ریم بعد دو سال سر خونه زندگی مون از طرفی هم کارهای شلوغ اون سوپری و از طرفی هم این جور مستاجرها که روی اعصاب آدم راه میرن.»

ادامه داستان را دوشنبه هفته بعد دنبال کنید…

قسمت بیستم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *