قسمت بیستم داستان سریالی اداره ستان

قسمت بیستم داستان سریالی اداره ستان
Rate this post

قسمت بیستم داستان سریالی اداره ستان در خیالستان

ننه جان وقتی وضعیت پرویز را می دید همیشه این نکته را یادآوری می کرد که خانه ای دارد و می تواند با فروش آن در وضعیت پرویز بهبودی حاصل کند و می دانست که پارسا به فروش خانه نیازی ندارد و پرویز برای این که حس می کرد این خانه قدیمی تنها دارایی و دلخوشی اوست هیچ وقت اجازه فروش و حتی صحبت در مورد آن را نمی داد.

«اون جا خونه شماست ننه جان. بهتره بگم خونه امید ماست چرا باید بفروشیم آبجی و داداش اینا که هر کدوم دارن زندگی شون را می کنند و هیچ کدام مون هم نیازی نداریم. ایشالله که یه کم بهتر بشی و خونه خودت باشی و اگر خواستی یه نفر را هم می گیریم که پیشت باشه و همه دوباره دور هم جمع بیشیم.»

«آخ که چقدر دوست دارم یک بار دیگه این دورهمی اتفاق بیفته.»

سارا به سمت پرویز و مادرش آمد و تا رسید گفت:

«خوب ننه جان و آقاپسرش چی یواشکی به هم می گن؟ غیبت من رو که نمی کردید یه وقتی!»

«نه اتفاقا ننه جان داشت می گفت عجب عروس گلی دارم.»

ننه جان که قرصش را قورت داد و لیوان آب دستش بود یک جرعه آب هم نوشید و پشت دستش را آرام به لبانش زد  که قطرات مانده آب پاک شود و گفت:

«شاید الان این را نمی گفتم ولی همیشه گفتم که ممنون عروس گلم هستم که من را تحمل می کند واقعا در این عصر و زمانه مثل تو کم پیدا میشه.»

همین طور که بین سه نفر مکالمات در جریان بود. پرویز به فکر فرو رفته بود تکرار سرفه های مادر بسیار بیشتر شده و هر بار نگران تر از دفعه قبل مادر را می نگرد و این آرزوی مادر که دوباره بازگردد و دور هم، همه فرزندانش را در خانه خودش ببیند چقدر فکر او را به خودش مشغول کرد.

همین طور مشغول صحبت نشسته بودند که تلفن به صدا در آمد سارا از جا بلند شد و تلفن را برداشت.

«سلام، بفرمایید… داداش شما هستید؟ خوب هستید خانواده خوبند؟…. بله هستیم…. قدمتون روی چشم بفرمایید…. پس منتظریم.. خدانگهدار.»

«پارسا بود سارا؟»

«بله داداش اینا بودند گفتن این طرفا هستیم می آییم چند دقیقه شب نشینی که مادر و شماهارو را ببینیم.»

سارا همین که داشت صحبت می کرد و بچه ها هم مشغول سر و صدا کردن بودند به پرویز اشاره کرد که به اتاق بیاید. پرویز هم بلند شد و ننه جان هم چشمانش را بسته بود که پرویز خیالش راحت باشد که ایما و اشاره های سارا را ندیده است. هنگامی که به اتاق وارد شد سارا به آرامی گفت:

«هیچ میوه نداریم به نظرت چه کار کنیم؟»

«هیچی اومدن یه چای دورهم می خوریم. الان هم خیلی دیر شده که برم میوه بخرم.»

«نه بابا فرصت میوه خریدن که نداریم، گفتن که نزدیک هستن و چند دقیقه فقط می خوان ننه جان را ببین و زود برن.»

«باشه پس برو کتری را بزار جوش بیاد که از اون چای خوشمزه هات دم کن تا دورهم بخوریم.»

پرویز که سعی داشت بهانه وقت نداشتن را برای عدم خرید میوه جور کند به نظرش به هدفش رسید ولی سارا با لبخند مرموزانه ای هنگام خروج از اتاق به ضمیمه یک «بله» نشان داد که چندان هم نباید دنبال هدف بود زیرا سارا از آن چه که تصور می کنید به شما نزدیک تر است.


قسمت بیستم داستان سریالی اداره ستان

پرویز با محمدحسن و حسام مشغول جمع کردن بازار شامی بودند که در پذیرایی به پا بود. حسام با گام های کوچک بیشتر اون وسط می چرخید که نشان بدهد که آن قدر بزرگ شده است که می تواند کمک کند. پرویز از رختخواب اتاق خواب دو تا از پتوها که وضعیت بهتری نسبت به بقیه داشتند را آورد و سارا که چای را دم کرد به کمک پرویز آمد و یک طرف پتوی تا شده را گرفت و کنار اتاق انداختند تا میهمانان بر روی آن بنشینند. پشتی ها هم کاملا مرتب شد و پرویز تا آمد بنشیند صدای زنگ به صدا درآمد و محمدحسن با عجله گوشی اف اف را برداشت و گفت:

«سلام عمو پارسا.»

تا سلام را گفت در واحد را باز کرد و در حال دویدن دمپایی هایش را پوشید با آسانسوری که آماده ایستاده بود تا محمدحسن عجول را پایین ببرد به سمت پایین رفت. تا پایین برسد عموپارسا در حال پارک کردن بود. یکی از بهترین لحظاتی که محمدحسن آن را غنیمت می شمارد این بود که عموپارسا به مجتمع آنها بیاید. چون اتومبیل عموپارسا خارجی و لوکس بود و محمدحسن در عالم کودکی اش به داشتن چنین عمویی که می تواند با او به دوستانش فخر بفروشد خوشحال بود. ماشین بزرگ لوکس مشکی عموپارسا درهایش باز شد و محمد حسن به سمت عمویش دوید.

«سلام عمو، چقدر خوب شد که اومدید.»

«سلام حسن جان، چطوری عمو؟ ای جانم چرا اومدی پایین این همه پله رو؟ اذیت شدی.»

«نه بابا عمو چه اذیتی با آسانسور اومدم. ذوق داشتم زودتر ببینم تون و البته ماشین تون رو.»

عمو خنده صداداری از این شوخی محمدحسن کرد ولی محمدحسن هیچ اراده شوخی نکرده بود و کلامش عین واقعیت بود.

«ای کلک. بریم بالا. بدو بریم. بزار فقط من شهناز را بغل کنم.»

عمو با همسرش و شهناز هم بغل او با راهنمایی محمدحسن وارد مجتمع شدند و محمد حسن در آسانسور را باز کرد و تعارف کرد تا عمواینا داخل آسانسور شوند. بعد از ورود به خانه و خوش و بش کردن حدود یک ساعتی شب نشینی شان به طول انجامید و بعد از این که سوار ماشین شدند و پرویز با دو پسرش ایستاده بودند تا پارسا و خانواده اش را بدرقه کنند. شهناز با همسر پارسا به داخل ماشین رفتند و محمدحسن هم کنار آنها ایستاده بود و با زن عمویش صحبت می کرد و پرویز رو کرد به پارسا و گفت:

          «می خواستم امشب کوتاه با هم صحبتی داشته باشیم ولی فرصت نشد. فردا و پس فردا اگر فرصت داشتی بهم بگو که یه صحبتی با هم داشته باشیم.»

          «خیره داداش، مشکلی هست؟»

          «نه بابا چه مشکلی.»

          «اگر مشکل مالی است بگو نذار برای بعدا الان.»

پرویز نذاشت پارسا کلامش را ادامه دهد و گفت:

          «پارسا جان، درباره خودم نیست درباره ننه جان. هر موقع فرصت داشتی صحبت کنیم.»

پارسا از لحن پرویز برای چندمین بار متوجه شد که او نمی خواهد با او در مورد مسائل مالی صحبت کند و حس خوبی به انتقال پیدا نمی کرد.

          «چشم داداش باهات تماس می گیرم فردا یه قراری با هم می ذاریم.»

پارسا با برادرش دست و داد سوار ماشین شد. برق چشمان محمدحسن از دیدن ماشین برق می زد و سعی می کرد که ذوق خود را نشان ندهد که پدر از شعله کشیدن این ذوق در وجود او مطلع نشود.

ادامه در هفته بعد می توانید دنبال نمایید…

پایان قسمت بیستم داستان سریالی اداره ستان

قسمت نوزدهم داستان سریالی اداره ستان

2 نظر برای "قسمت بیستم داستان سریالی اداره ستان" ارسال شده
  1. کمال دشتی گفت:

    کاش کتابش را می گفتید بخریم که این قدر قطره قطره سایت به ما داستان نرسونه. تا هفته بعد بشه یادمون میره هر بار هم که کلی اتفاقات با این همه شخصیت.
    اگر بفرمایید کتاب رمان اداره ستان کجاس به فروش می رسه یا اصلا چاپ شده یا نه ممنون میشم.

    1. فعلا کتاب اداره ستان چاپ نشده به محض اتمام نگارش آن به چاپ خواهد رسید و اطلاعات فروش آن در سایت ارائه خواهد شد. با تشکر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *