داستان سریالی اداره ستان قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم اداره ستان
Rate this post
داستان سریالی اداره ستان قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم:

دفتر شرکت بعد از شروع کار و اعلام نتایج مناقصه مورد توجه همه افراد بود و این توجه در افرادی که طرف قرارداد این شرکت بودند صد چندان بود. همه کارگران مشغول کارند ولی در حین کار با همدیگر سوالاتی رد و بدل می کنند…

«نماینده شرکت رو دیدی؟»

«پرداخت حقوق شرکت چطوره؟»

«نمی دونی قبلاً  کجاها کار کرده؟»

«حق بیمه رو درست واریز می کنه؟»

«عیدی و سنوات را کی پرداخت می کنه؟»

«حالا کو تا عیدی و سنوات!»

«نمی دونی حقوق را کامل و سروقت میده؟»

«شنیدم اسم نماینده شون سعیدیه»

«ندیدمش تا حالا، اسمش رو هم نمی دونستم»

«ثبت ورود و خروج مان مثل قبل هستش یا این که فرق می کنه؟»

«همه ما رو نگه می داره. میگم مثل پارسال نشه که شرکت عوض شد چند تا از بچه ها تعدیل شدن!»

درگیری ذهنی و کلامی کارگران برای این که سرنوشت شغلی شان چطور خواهد شد در همه اعضا و جوارح شان مشهود بود. هر سال چنین تلاطم سونامی گونه ای را تجربه می کردند تا این که شرکت مستقر گردد و اعلام کند که نحوه همکاری با اینها چطور خواهد بود و بعد از آن چند ماهی فقط همین تاخیر در پرداخت حقوق چندرغازشون کوچک ترین مسئله ای بود که با آن دست و پنجه نرم می کردند.

نقش نماینده شرکت برای تسهیل کار کارگران نقش بسیار تعیین کننده ای بود زیرا مدیرعامل شرکت در سنوات گذشته هم در طول سال دو سه باری بیشتر حضور پیدا نکرد و کلیه مدیریت پرسنلی را نماینده شرکت انجام می داد و با توجه به رویکردی که اتخاذ می کند می تواند بسیار تسهیل کننده باشد یا این که سنگ اندازی هایی داشته باشد که روزگار خاکستری کارگران را سیاه کند.

بالاخره بعد از مکالمات و جلسات سرپایی که بین سران منعقدان با شرکت برگزار شد قرار شد اصغر رحمتی و پرویز منفرد که سر و زبانی داشتند به دفتر شرکت بروند و سر و گوشی آب بدهند. یکی از معضلات کارگران همین بود که وقتی می خواستند درخواستی داشته باشند باید کلی با هم کلنجار می رفتند تا یکی از آنها داوطلب می شد که برای صحبت برود. از یک طرف باید می توانست صحبت کند و از طرف دیگر ریسک آن را هم می بایست می پذیرفت. زیرا هیچ امنیت شغلی در کار نبود و کافی بود یک کلمه خلاف میل افراد تصمیم گیرنده صحبتی شود تا آنها تصمیمی می گرفتند تا افراد بدانند که نباید حقوق خود را با این صراحت دنبال کنند.

اول پرویز وارد شد و سلام کرد و بعد اصغر که کوتاه قدتر هم پشت سر او  آمد و جلوی میز سهیل ایستادند. احوالپرسی برانداز گونه ای بین دو طرف به صورتی مثلا نامحسوس ولی  هویدا از هیاهوی چشمان شان درگرفت.

سهیل احترام زیادی به آنها گذاشت و یادش رفت که دعوت به نشستن کند و آنها هم تمام این دقایق را ایستاده بودند. با توجه به منش شرکت قبل عادت داشتند که اینها بایستند و دقیقه ها صحبت کنند و نماینده شرکت که سعی می کرد نقش مدیر شرکت را در سازمان ایفا می کند به صحبت های آنها گوش می کرد و بهتر است بگویم که بی توجهی می کرد و هیچ وقت آنها را به نشستن دعوت نمی کرد. زیرا اعتقادش این بود که کسی باید روبروی من بنشیند که هم شان من باشد.

سهیل یکباره متوجه شد که فراموش کرده که آنها را دعوت به نشستن کند. همان طور که ایستاده بود از پشت میزش جلوتر آمد و آنها را به نشستن دعوت کرد و خودش هم روبروی آنها نشست. همین طور که آنها داشتند چیدمان دفتر شرکت را باهم مرور می کردند. سهیل فلاسک چای را برداشت و برای آنها چای ریخت و در حالی که روبروی هم نشسته بودند مشغول صحبت شدند.

تلفن همراه سهیل به صدا در آمد و او تا مشغول پاسخ دادن بود. اصغر رو کرد به پرویز گفت:

«ظاهراً خیلی جوان باادب و خوش برخوردیه.»

«خیلی عجله نکن. باید ببینیم توی کار و حساب و کتابا چطوریه.»

سهیل خیلی سریع گفت:

«من با شما تماس می گیرم چند دقیقه دیگر.»

اصغر و پرویز هم متوجه شخصیت او شده بودند و هم این که برای آنها تلفن همراهش را جواب نداده بود برایشان جالب بود. بعد از تماس سهیل اجازه خواستند که از دفتر خارج شوند و خداحافظی کردند و رفتند.

سهیل می دانست که برای چه موضوعی این دو نفر آمده بودند زیرا در سال های گذشته نیز چنین تجربه ای داشته است و می توانست نگرانی این افراد را پیش بینی کند. ولی نکته جالب توجه این بود که سهیل نیز برای این بر اساس همان قانون با او رفتار می شد فقط یک اضافه پرداخت جزئی نسبت به آنها به خاطر سرپرستی می گرفت وگرنه شرایط دریافت حقوقش مثل دیگر کارگران بود.

سهیل گوشی را برداشت تماس گرفت. صدای مهتاب از آن طرف خط با سلامی مهربان رخ نمایاند. سهیل از لباسی که گرفته بودند سراغ گرفت که مهتاب پوشیده یا نه و اندازه بودن را مطمئن شده است. مهتاب گفت:

«همان موقع که در اتاق پرو پوشیدم اندازه بود و اگر بیایی حالا یک بار دیگه می پوشم که ببینی چطوره دقیق تر اون جا نشد دقیق ببینی.»

لباس طوری بود که نمی شد جلوی پدر بپوشد برای همین می خواست وقتی سهیل به اتاقش آمده بپوشد تا ببیند و نظر بدهد. مهتاب با پدر روزگار سختی را بعد از مرگ مادر تجربه کرده بود. حدود یک سال سقوط پدر به سخت ترین شرایط روحی را از سر گذرانده بود. مهتاب برای پدر که مشغول تماشای سریال خارجی بود؛ چای آورد و روی میز گذاشت و کنار پدر در مبلی دیگر نشست و گفت:

«چه خبر از مغازه بابا، همه چی مرتبه؟»

«خوبه، بعد از بازنشستگی مغازه داری کردن اون هم از نوع سوپری دیگه سختی های خاص خودش را داره دیگه. این قدر جنس ها زیادن که یادم میره قیمت هاشون و همیشه که خداروشکر قیمت ها در حال نوسانه. گاهی قیمت ها را این ور اون ور می گم و حساب ها کم و زیاد میشه.»

«خوب یه کسی را بگیر بیاد کمکت.»

«ای بابا جان، مگه این مغازه چقدر سود داره که یکی دیگه هم بیاد کنار من. اگر قرار بود همین مغازه خرج ما رو بده و حقوق بازنشستگی ام نبود اصلاً نمی شد روش حساب کرد. حالا در کنار حقوق کم بازنشستگی یه کمک خوبیه وگرنه برای این که مغازه بتونه خرج یه کارگر دیگه رو هم بده که اصلا جور نمیاد.»

خانه ای قدیمی که مدت هاست فقط مهتاب دارد نه این که فروغش کم شده باشد. بلکه دیگر فروغی ندارد. پدر مهتاب هم بعد از رفتن فروغ دلخستگی را مزه مزه می کند و دفتر هستی باران خورده اش را نسیم روزگار سخت ورق می زند. کاش میشد به فکر دفتر تازه ای بود و کاش مهتاب کمی فروغش بیشتر بود تا چتری باشد بر دفتری که هرگز تعویض نخواهد شد.

ادامه داستان را هفته بعد می توانید دنبال کنید…

قسمت چهاردهم داستان سریالی اداره ستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *