قسمت 18 داستان اداره ستان

اداره ستان 18
Rate this post

قسمت 18 داستان اداره ستان

قسمت 18 داستان اداره ستان

پرویز کمی زودتر از همیشه از سرویس محل کار پیاده شد. باید داروخانه می رفت وقتی که پیاده شد ایستاد تا مینی بوس خسته آبی رنگ بنز گازی بدهد و همکارانش را با لبخندی بدرقه کند. چند قدم جلوتر داروخانه ای کوچک و قدیمی بود. باید قرص های مادرش را تهیه می کرد و با خود مرتبا خدا خدا می کرد که همین داروخانه داروها را داشته باشد. زیرا اگر این داروخانه نداشت می بایست تاکسی سوار می شد و دو مسیر را با تاکسی می رفت جدای از هزینه اش که در این ایام برای پرویز کاملا مهم بود خستگی چنین اجازه ای به او نمی داد.

دفترچه آبی رنگ تامین اجتماعی را روی پیشخوان داروخانه گذاشت. بالای پیشخوان بر روی تابلوی چوبی پذیرش نسخه حک شده بود. وقتی متصدی داروخانه داشت داروها را مرور می کرد پرویز به چشمان او خیره شده بود و انرژی داشتن دارو را به کله ی او تزریق می کرد. هنگامی که متصدی داروخانه حرکت کرد و سبد سبز رنگ تجمیع داروهای پرویز را از روی پیشخوان برداشت متوجه شد خدا خدا کردن هایش جواب داده و ظاهراً همه داروها را دارد. دو تا جعبه قرص و یک شیشه شربت و چند تا ورق با قرص های ریز را از داخل سبد سبزرنگ به داخل پلاستیکی ریخت و کاغذی که لوله ای باز نشده در قسمت میانه بدنش داشت برای ارائه به صندوق به پرویز داد.

پرویز کاغذ را گرفت و همین طور که در مسیر به سمت صندوق می رفت مبلغ روی کاغذ را دید متعجب شد که باید برای خرید دارو در معرض یک انتخاب قرار گیرد. می بایست انتخابی می کرد با توجه به این که حدود یک هفته دیگر حقوق می دادند و در صورت پرداخت صورتحساب داروخانه نمی دانست روزهای آتی را چگونه بگذراند. قیمت درج شده یارای نفس کشیدن برای او و خانواده را نمی داد ولی نفس های مادر هم به این داروها نیاز داشت. تصمیم گرفت نفس کشیدن شان را تقسیم کند فعلا چند روزی مادر نفس بکشد تا بعدا اگر حقوق به موقع واریز شود نوبت نفس کشیدن آنها هم خواهد شد.

داروها را گرفت و قدم زنان به سمت خانه راه افتاد. افکار متنوعی که به ذهنش خطور می کرد چنان بود که گویا خستگی را حس نمی کند نه این که خستگی اش رفع شده باشد بلکه از شدت هجوم این افکار خستگی سوءتفاهمی بیش در مقابل کرختی ذهنش نداشت.

لیست خرید مختصری در یک پیامک برایش ارسال شده بود:

«پرویز جان سلام

«اومدنی یه کم میوه و دو کیلو برنج بگیر. منتظرت هستیم.»

از کنار میوه فروشی گذشت و در نگاه گذرایی که به میوه ها انداخت مطمئن شد که هیچ میوه ای نسبت به او تمایلی ندارد و همه پشت شان را به او کرده بودند. ولی گریزی از برنج نبود چون باید غذایی می خوردند چند باری قصد کرده بود یک کیسه ده کیلویی بخرد ولی همیشه جزء کارهای فردایی بود که کمی وضعش بهتر است و این فردا هرگز نمی رسید.

به محض ورود به مجتمع ناصر اقبال شق و رق با گردنی افراشته و نگاهی نافذ جلوی در مجتمع ایستاده بود. چشم بینا، گوش شنوا و مغز متفکر مجتمع سلام و احوالپرسی گرمی با پرویز داشت. چندان حوصله خوش و بش نداشت سعی کرد از خمپاره هایی که ناصر در بعد زمان می اندازد جان سالم به در ببرد. کمی که از نگهبان دور شد بانگ ناصرخان اقبال از دور شنیده شد باید سریع تر از تیررس او خارج می شد ولی به هر ترتیب به سمت او برگشت و چند قدم نیز برداشت تا همه قدم ها را ناصر اقبال برندارد. به صیاد رسید و سعی کرد طوری نشان دهد که فرصتی برای گفتگو ندارد لذا با لحنی کمی جدی که عجله ای در تقدیرش بود گفت:

– جانم آقا ناصر؟ کاری داری؟

– پرویزخان ببخشید صاحبخونه مشتری می فرسته برای دیدن خونه چه کار کنم. اون دفعه گفتی که مادر مریض دارم و رفت و آمد افراد اذیتش می کنه. من هم به صاحبخونه گفتم که ساعت خاصی که به املاکی اعلام کردیم مشتری بفرسته ولی مشتری که این حرفا نمی فهمه همین طور میاد و همه وقت می خواد ببینه. امروز باهاشون حرفم شد. نمیشه غیر از دو ساعت شب یک ساعت هم حدود ظهر بذاری ما رو از دست این ها خلاص کنی؟

– نمیشه ناصرجان، همین که ما نشستیم و صاحبخونه می خواد خونه را بفروشه و ما رو توی دردسر بندازه همین خودش مصیبتیه. حداقل مدتی که حالا مشتری پیدا بشه که نمی تونم خونه را برای همه جهنم کنم. هر بار که مشتری میاد و میره کلی استرس به خانواده من وارد میشه. صد بار هم به آقای رحمتی گفتم بابا این همه ملک و املاک داری حالا این واحد فسقلی را بی خیال شو ولی اصلا گوشش بدهکار نیست و میگه پولش را لازم دارم.

– ای بابا پرویز خان شما که ماشاءالله هر روز اداره میری و کار خوب داری و می تونی یه کم خودت را جمع و جور کنی یه خونه خودت بخری. آخه از قدیم گفتن صاحبخونه بد مستاجر را صاحبخونه می کنه.

پرویز لبخندی زد و از این که ناصر نگاه خوبی به او دارد دلش به تاپ تاپ افتاد و البته او نگفته بود که در اداره به چه کاری مشغول است و فقط همه در مجتمع می دانستند که در یکی از سازمان های خوب که در بالاشهر قرار گرفته مشغول به کار است.

– باشه آقاناصر من با خانواده هم صحبت می کنم اگر تونستیم ساعت دیگری را هم هماهنگ کنیم که به شما می گم.

ساختمان های به نام شهدا نام گذاری شده اند و بعد از این که شهید همت را رد کرد به ساختمان شهید برونسی رسید که واحدشان در آن بود. کنار آسانسور چهار طرف یک موکت قرمز رنگ مستطیلی شکل به دیوار میخ شده بود. که کائوچویی حائل این موکت سرخ رنگ و گچ دیوار بود. قبض های متعددی از گوشه با سوزن ته گرد به موکت آویزان شده بودند که گوشه هر کدام ناصر اقبال شماره واحد و نام افراد را نوشته بود. تا آسانسور بیاید پرویز با انگشت سبابه تکانی به این کاغذ ها داد و چه قدر خوب قبض خودش از پس این همه کاغذ خودنمایی غیرجذابی به پرویز کرد. قبض را بدون این که به سوزن ته گرد دست بزند از جایش کَند و هزینه قابل پرداخت آن حکایت از شیب ملایمی می کرد که همه مجاری او را باز کرده بود.

اتمام قسمت 18 داستان اداره ستان

یک نظر برای "قسمت 18 داستان اداره ستان" ارسال شده
  1. م. کریم خانی گفت:

    سلام از ابتدای داستان دنبال می کنم چقدر زیاد است شخصیت ها، دیگه واقعا قاطی کردم. تو برنامه ام هست بشینم یه بار همه را از اول بخونم ببینم کی به کی شد. این همه تعدد شخصیت و وسعت نگاه نویسنده به اونها برام جالبه. ممنونم همیشه منتظر قسمت بعدی هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *