عصر پاییز

عصر پاییز از کتاب خیالستان
Rate this post

به مناسبت حلول پاییز سال 1400 قصد داریم در سایت خیالستان داستان کوتاهی با عنوان «عصر پاییز» از کتاب مجموعه داستان های خیالستان منتشر کنیم. گفتنی است که این کتاب در اواخر سال 1399 توسط انتشارات حوزه مشق منتشر شده است.

صدای خش خش برگ ها زیر قدم های آهسته ام تنها صدایی بود که می شنیدم. سرمای هوا طوری در وجودم گردش می کرد که حتی پُک های پی در پی سیگار هم گرمش نمی کرد. از صبح مشغول قدم زدن بودم، ساعتی را بر روی نیمکت پارک و سکوی دور میدان نشسته بودم، امروز کار گیر نیاوردم، از طرفی هم روی برگشتن به خانه را نداشتم بروم بگویم چه! آن قدر روی این برگ ها رژه رفته بودم که دیگر آنها هم حال خش خش نداشتند.

هوا داشت تاریک می شد و باید بر می گشتم. می دانستم خانه میوه و گوشت نداریم، فکر می کردم امروز کار پیدا می کنم تا بتوانم لااقل دو کیلو میوه که چه عرض کنم، حداقل مقداری سیب زمینی و پیاز بگیرم ولی فقط شش هزار تومان در جیبم بود که نمی دانستم چه کار کنم تصمیم سختی باید می گرفتم.

گذشته نه چندان دورم در جلوی چشمانم رژه می رفتند. بهترین سال های عمرم را به خواندن و مطالعه گذرانده بودم. حالا اما نه کتاب ها و نه فلسفه های بافته شده در مغزم هیچ کدام را نمی توانستم درِ مغازه ببرم و از فروشنده کالایی را مطالبه کنم. اما دیگر شأن مهم نبود، هر کاری بود، قبول می کردم. اصلاً مهم نبود در لیست کارهایی باشد که آرزو داشتم یا نه. آرزو! چقدر این کلمه دنیایم را زیبا می کند. حتماً تا الان چند تا بچه دارد و در یکی از ویلاهای بزرگ بالای شهر با شوهری عاشق زندگی می کند. 

باز هم وقتی در فکر فرو می رفتم لحظاتی از زندگی جاری خودم جدا می شدم، در افکار غوطه ور بودم که زنگ گوشی به صدا درآمد، دخترم با صدای نازنینش پشت تلفن سلام شادابی به من داد از فرط اشتیاق این که همین الان بروم و سخت در آغوشش بگیرم و غرق بوسه اش کنم وجودم داشت ذوب می شد، سلام کردم. از من خواست که در مسیر برگشت کمی برایش موز بخرم، گفتم چشم و همین طور که با دست هایم تعداد اسکناس هایی که ته جیبم بود را می شماردم نفهیمدم که تماس قطع شده و گوشی را همین طور بالا نگه داشته ام.


اولین داستان کتاب مجموعه داستان خیالستان با عنوان «عصر پاییز»


از این که مجبور بودم برای گذراندن زندگی از صبح که چشم های زیباش خواب است بزنم بیرون و نمی توانستم بزرگ شدنش را لمس کنم بغضی در گلویم می پیچد که روحم را به سختی آزار می دهد. ولی مدت هاست که بزرگ نشده است!

غروب شده بود آن روزها که کار داشتم این موقع ها بود که مزد را می گرفتم و با خوشحالی می­رفتم مغازه ای و کمی از مایحتاج خانه را می گرفتم و برمی گشتم و الان  مقدار فراوانی شرمندگی دارم که با دو دستانم حمل می کنم.

ولی یک عدد موز را باید می گرفتم. وقتی محاسبات پیشرفته سه اسکناسی که در جیبم بود به پایان رسید، به سمت میوه فروشی رفتم وقتی قیمت میوه­ها را دیدم حس کردم پول­های تو جیبم از این که کم هستند خودشان را پنهان می کنند و خجالت زده بودند به زحمت توانستم از از ته جیبم پیدایشان کنم وقتی دیدم شان عرق شرم سرتا پایشان را گرفته بود؛ قیمت یک عدد موز از موجودی اسکناس های من بیشتر بود!

نتوانستم خرید کنم از مغازه بیرون آمدم و پیاده رو را تا انتهای خیابان، بی هدف قدم زدم، دیگر تصمیمم  قطعی شده بود که دیر بروم خانه تا صبا، دخترم خوابش ببرد.

نیمکت پارک کنار خیابان مرا صدا می زد. پاهایی که دیگر نای راه رفتن نداشت در کمترین زمان ممکن مرا به نزدیکی نیمکت رساند. خودم را روی نیمکت انداختم و با دستان یخ زده ام خودم را در آغوش گرفتم. به آسمان نگاهی کردم. خورشید آخرین نفس هایش را می کشید و من مانده بودم که تا کی می توانم روی این نیمکت به انتظار معجزه بنشینم.

چشمان منتظر صبا را نمی توانستم لحظه ای فراموش کنم و غروب را مانند چشم های غمزده ی او می دیدم و زهرا هم اگرچه با صبوری مادری می کرد اما می دانستم که دیگر او هم کاسه صبرش لبریز شده است.

دیروز وقتی از پیشنهاد کاری که به او شده بود صحبت کردیم، دلم می خواست سریع رضایت بدهم. اما منشی احمد بودن؟ احمد را کاملاً می شناختم. شاید بهتر بود کمی خودم را به بی خیالی بزنم و برای مدتی با کار کردن زهرا در آن شرکت مسخره موافقت کنم!


داستان کوتاه عصر پاییز


نانوایی محل هم در حال بسته شدن بود سعی کردم سریع از نیمکت بلند شوم و به سمت نانوایی رفتم فکری به ذهنم رسید که بتوانم امشب به خانه برم، رفتم یک قرص نان سنگک گرفتم و باز به میوه فروشی رفتم یک موز برداشتم قیمتش شد هفت هزار تومان، گشتم یک موز دیگه پیدا کردم که 5400 تومان بود که میوه فروش، وقتی پنج هزار تومانی را دست من دید گفت همان پنج تومان خوبه، موز را گرفتم و در جیب داخل کتم که لب های آن برگشته بود و دو طرف آن هم شکافته شده بود گذاشتم، چند باری زهرا این را دوخته نمی دانم هر بار از یه درزی دوباره زبان باز می کند.

دیگر خوشحال بودم که می توانم امشب بیداری صبا را ببینم. امشب دیگر، هنگامی که بیدار است می توانم او را ببوسم، هنگامی که بیدار است او را در آغوش بگیرم، وقتی صحبت می کند محو تماشای او می شوم چقدر  دوست داشتم وقتی شب برمی­گردم ساعت­ها بنشینم و حرف زدن او با کلمات جابجا و دست و پا شکسته اش را بشنوم، ولی نمی دانم چرا تقدیر با من این کار را می کند که هم بعضی از روزها کار گیرم نمی آید، باید کلی پیاده گز کنم تا غروب شود تا دست خالی در خانه بودن و شرمندگی را بیش از این لمس نکنم ولی از دیدن زهرا و صبا محروم می شوم.

گام هایم لختی پرشب پره را دارد وقتی به سمت گل های سفید پربرگ می رود، گویا زمین نیز دستانش را بر روی پای پشتی من می گذارد که سریعتر بروم، زمین نیز برای هم آغوشی من و صبا لحظه شماری می کند.

 به خانه رسیدم؛ مدتی است زنگ خانه خراب شده فکر کنم سوخته، باید به محمد آقای برق کش بگویم بیاید هم اتصالی اش را رفع کند و هم یک زنگ نو بخرم. کلیدهایم را از جیبم در آوردم در جیب های خالی ام اصلاً پیدا کردن کلید کار سختی نبود، در را باز کردم فضای کوچک خانه چندان فاصله ای با در ندارد، وقتی صدای کلید من را صبا می شنود می تواند لحظه­ای بعد خود را به در برساند. تا در را باز کردم لبخند صبا رحمتی بود که چشمانم را در آغوش گرفت زانوهایم دیگر تحمل رفتن به داخل را نداشت همان جلوی در زانو زدم موهایش باز بود و سلام بابایش عرش مرا نیز امشب چراغانی کرد.

 زانوهایم را روی خاک گذاشتم و از جیبم موز را درآوردم و به صبا دادم چنان از جا پرید و در حال کوچک مان می چرخید که موهایش به هوا پرتاپ شده اش چتری شد که برای سفرهای طولانی بهاری باید همیشه همراه داشته باشم.

آن قدر مرا محکم بغل گرفت که خستگی های روزم رفت به خاک، حالا دیگر می توانستم امروز کانون گرم خانه را تجربه کنم. چقدر خوشحال بودم، زهرا از نانی که خریده بودم چقدر تشکر کرد. می دانست این روزها روزهایی است که من کار گیرم نمی آید؛ ولی این که توانسته بودم یک موز بخرم نگاهی تشکرآمیز داشت که مرا به آسمان­ها برد، وقتی در حال شستن دستم در آشپزخانه بودم آرام آمد و به بازوهایم بوسه ای زد؛ این بوسه ی او هزاران جمله را به من منتقل کرد و عمق عشق او به در وجودم مدام آبیاری می شد. بوسه ای به پیشانی او زدم و از حضورش تشکر کردم.

در این دنیای عشق و خوشبختی بودم و در دریای نگاه زهرا غرق شده بودم که صدای تق تق در خانه مرا به خودم آورد. سکوتی محض بر خانه حاکم شد. آرام بوسه بر لبان زهرا زدم و به سمت در راه افتادم. در را که باز کردم علی غرغر کنان گفت:

«آخر کجایی پسر؟ یک ربعی هست در می زنم.»

«سلام. کاری داری؟»

«مگه قرار نبود که پنج شنبه شب ها بیایی خونه مامان که صبح زود یه سر بریم بهشت زهرا؟»

«بهشت زهرا؟ برای چی؟»

«محمد! دیگه نزدیک سه سال داره میشه که از اون تصادف لعنتی گذشته. هنوز هم داری با صبا و زهرا زندگی می کنی؟! فکر کنم دیگه وقتشه با این واقعیت تلخ کنار بیایی. زود بیا منتظرتم!»

باز علی با این حرف ها آمد و می خواهد من را آزار بدهد. بدون این که جوابی بدهم برگشتم به آشپزخانه تا بار دیگر لبان گرم و آتشین زهرا را ببوسم تا سرمای وجودم آرام گیرد.

بوی تو می‌دهد آغوش خالی‌ام

ای واقعیت عشق خیالی‌ام

2 نظر برای "عصر پاییز" ارسال شده
  1. آتنا گفت:

    سرمای پاییز همان خنکای بهار است که کمی یخ کرده، عصرگاهان هم به پاییز می ماند. در این عصر پاییزی برای آنان که با عشق زندگی می کنند، لحظه ها زیباتر است و گرمایش وجود آدمی را غوغا می بخشد.
    آرزو این بود که عشق داستان حضور واقعی داشت اما همین جرعه عشق ناب هم برای یک عمر گرمای وجود کافیست.
    زیبا بود و غیر قابل پیش بینی.

    1. بسیار سپاسگزارم از اعلام نظر و عبارات زیبایی که خیالستان را به آن مزین کرده اید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *